دو خلبان

 

دو خلبان نابینا که هردو عینک های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر

خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند،در حالی که یکی از آنها عصایی

سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما

حرکت می کرد.


زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران

فضا را پر کرد.


اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی

خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران

خواستند کمربندهای خود را ببندند.


در همین حال، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع

شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط

یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.


اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و

کم کم سرعت گرفت.


هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می شد چرا که می دیدند هواپیما با

سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می رود.


هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می داد و چرخ های آن به لبه

دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.


اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام

آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.


در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری می گوید :

باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ

زدن می کنن و اون وقت کار همه مون تمومه


نوشته شده در تاريخ جمعه 29 آذر 1392برچسب:, توسط سید امیر

طنز

داستان زیبای رفافت,داستان,داستان کوتاه,

 

شنبه

مرد : امروز ناهار چي داريم؟

زن : ببين ، امروز قراره من و زری با هم بريم «فال قهوه روسي يخ زده» بگيريم. ميگيند خيلي جالبه ، همه چي رو درست ميگه . به خواهر شوهرزری گفته «شوهرت برات يه انگشتر بزرگ ميخره » خيلي جالبه نه ؟ سر راه يه چيزی از بيرون بگير بيا

 

يکشنبه
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببين ، امروز قراره من و زری بريم برای کلاسهای «روش خوداتکايي بر اعتماد به نفس» ثبت نام کنيم . هم خيلي جالبه ، هم اثرات خوبي در زندگي زناشوئي داره . تا برگردم دير شده . سر راه يه چيزی از بيرون بگير و بيا

 

دوشنبه
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببين امروز قراره من و زری با هم بريم «شو»ی «ظروف عتيقه» . ميگن خيلي جالبه، ممکنه طول بکشه، سر راه يه چيزی از بيرون بگير و بيار

 

سه شنبه
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببين امروز قراره من و زری با هم بريم برای لباس مامانم که برای عروسي خواهر زری ميخواد بدوزه دگمه انتخاب کنيم . تو که مي دوني فاميل مامانم اينا (!) چه قدر روی دگمه لباس حساس هستند . ممکنه طول بکشه . سر راه يه چيزی از بيرون بگير بيا

 

چهارشنبه
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببين ، امروز قراره من و زری بريم برای کلاس «بدنسازی» و «آموزش ترومپت» ثبت نام کنيم . همسايه زری رفته ، ميگه خيلي جالبه . ترمپت هم ميگند خيلي کلاس داره ، مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله ، سر راه يه چيزی از بيرون بگير و بيار

 

پنجشنبه
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببين ، امروز قراره من و زری بريم با هم خونه همسايه خاله زری که تازه از کانادا اومده . ميخوايم شرايط اقامت را ازش بپرسيم ، من واقعا'' از اين زندگي خسته شدم . چيه همه ش مثل کلفتها کنج خونه ! به هر حال چون ممکنه طول بکشه ، سر راه يه چيزی از بيرون بگير و بيا

 

جمعه
مرد : عزيزم ، امروز ناهار چي داريم؟
زن : ببينم ، تو واقعا'' خجالت نمي کشي؟ يعني من يه روز تعطيل هم حق استراحت ندارم ، واقعا'' نمي دونم به شما مردهای ايراني چي بايد گفت؟ نه واقعا'' اين خيلي توقع بزرگيه که انتظار داشته باشم فقط هفته ای يه بار شوهرم من رو برای ناهار ببره بيرون ؟

منبع:beytoote.com


نوشته شده در تاريخ جمعه 29 آذر 1392برچسب:, توسط سید امیر

قصور ذهن

 

دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.


لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.


از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست

هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .

یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.



سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک

ساحل پائین گذاشت .


راهبها به راهشان ادامه دادند.

اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ”

مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی

که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس

دستورات بود ؟ “

و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین

رفتار کنی ؟ “

راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ،

اما دیگر تحملش طاق شد


و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا

هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟! “


نوشته شده در تاريخ جمعه 29 آذر 1392برچسب:, توسط سید امیر

 

طنز

 

بدون شرح !! (طنز)

 

 

بدون شرح !! (طنز)

 

 

بدون شرح !! (طنز)

 

 

بدون شرح !! (طنز)

 

 

بدون شرح !! (طنز)

 

 

بدون شرح !! (طنز)

منبع:beytoote.com


نوشته شده در تاريخ جمعه 29 آذر 1392برچسب:, توسط سید امیر

نیم کیلو باش ولی مرد باش

 

  تصاویر دیدنی و طنز,تصاویر طنز

 


نوشته شده در تاريخ جمعه 29 آذر 1392برچسب:, توسط سید امیر

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد